گذشته از تعریف مفهوم زمان، یک حقیقت مسلم است. ما انسانها، ما محکومان به فهمیدن و رنج کشیدن، روزی به پایان خط رسیده و پس از آن، زمان همه ما را خواهد بلعید. تمامی خاطرات، رنجها، شادیها، امیدها و دغدغههای در مجموع بیاهمیتمان، چنان در زیر آوار اتفاقات تازه دفن خواهند شد که انگار اصلا هیچگاه وجود نداشتهایم. عمری بسیار کوتاه که بیشتر ما خیلی به نحوه سپری شدن آن اهمیت نمیدهیم. به قول سِنکا، فیلسوف رواقی یونان باستان: «ما موقع خرج کردن ثروت یا داراییهای ارزشمند، خیلی حواسمان هست که چطور آنها را مصرف کنیم اما وقتی پای زمان، یعنی ارزشمندترین دارایی ما به میان میآید، انگار نه انگار که مشغول خرج کردن چه چیزی هستیم. این دارایی یکبار مصرف و بیبازگشت را صرف هر کسی و هر چیزی میکنیم». اکثر ما انسانها به همین صورت، زندگی یکنواخت و تکراری خود را به پایان رسانده و نهایتا به جز تولید یک یا چند رونوشت از روی خودمان، چیز خاص دیگری برجای نمیگذاریم. در این گیتی به نظر بیپایان و در این فرصت محدود که با چشم برهم زدنی به پایان میرسد، شاید اگر کمی بیشتر به این توجه میکردیم که ما بسیار تنهاتر، ناچیزتر و البته ترحم برانگیزتر از آنیم که مغرور باشیم و سرنوشتی جز محو شدن در «نیستی» منتظرمان نیست، قدر یکدیگر را بیشتر میدانستیم. شاید اینقدر خودمان را درگیر عقاید و تعصبات، خودخواهی و حرصهای تمامنشدنی نمیکردیم و به جای آنها پرسشگری، دانایی، بیآزاری و همنوع دوستی را نشانده و دنیا را به جای قابل تحملتری تبدیل میکردیم. میدانم که شرارت، ریاکاری و بدذاتی روزافزون و رایجی که در میان انسانها میبینیم چقدر ما را از همنوعانمان ناامید کرده اما چه بخواهیم و چه نخواهیم، ما انسانها موجوداتی اجتماعی و محتاج به یکدیگریم. حداقل هنوز که چنین هستیم و اگر قصد زندگی کردن داریم فعلا چارهای جز تحمل یکدیگر نداریم.